نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 5
باردید دیروز : 15
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 1564
بازدید سال : 7330
بازدید کلی : 176638

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 1564
بازدید کل : 176638
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 1 اسفند 1391
نظرات


قصه  کوتاهی از :  صلاح الدین  احمد لواسانی

********************************

وقتی کوچیک  بودم ،مثه همه بچه های دیگه مریض می شدم و به دکتر مراجعه می کردم. طبیعی بود که بعد از مطب جناب دکتر کارم به تزریقات چی امروزی و آمپول زن اون روزها می افتاد

با هزار ترس و لرز و بدبختی و ده هزار حیله برای فرار از زیر چنگال خوف انگیز آن فرشته نجات ، تسلیم شده و روی تخت می خوابیدم به سینه .

اون فرشته مهربان به زبون های مختلف تلاش می کرد.  منو قانع کنه . که عضلاتم رو منقبض نکنم . تا تزریق به به خوبی و خوشی تموم  بشه .

اما ترس از سرنگ و سوزن وحشتناکش تو همه جونم رخنه کرده بود . به خواست منطقی اون  نمی تونستم عمل  کنم و همین باعث تجربه ای تلخ  و تکراری از  درد  و رنج  مضاعف ازآمپول  زدن می شد.

اما  بالاخره یک  اتفاق خوب  این  چرخه ترس و فرار از آمپول رو به  پایان خودش رسوند .

یک  بار که به همراه پدر بزرگ مهربون  و دانام ، برای تزریق به آمپول زن مهربانی مراجعه کرده بودیم

تعداد بازدید از این مطلب: 458
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 دی 1391
نظرات

یک کار نیک

نویسنده :  صلاح الدین احمد لواسانی

********************************

حسابی خسته شده بودم. سه ماهه پر مشغله رو توی بمبئی پشت سرگذاشته  و داشتم به ایران برمی گشتم. شکر خدا همه چیزمرتب بود. کارخونه پس از گذشت یک سال از تاسیس و فعالیت مستمر و سخت ، بالاخره به  ثبات کاری رسیده بود و حالا با  قرارداد هایی که با چهارکارخانه معتبر اروپایی برای تامین نیازهاشون بسته بودیم آینده ای روشن ، پیش رو داشت.

جنگ هم با امضاء  قطع نامه  598 به  پایان رسیده بود و  این نوید بخش رونق  گرفتن بازاردرایران  بود حالا فرصت مناسبی بود تا به ایران برگردم و مدتی با همسرم و بچه هام باشم . هواپیما ساعت شش  بیست  دقیقه بعداز ظهر به وقت تهران توی فرودگاه مهر آباد به زمین نشست و من بعد از حدود نیم ساعت ازگیت خروجی وارد سالن انتظارشدم .سه تا پسرها به اضافه مامانشون و پدرخانومم آقای  ثقفی به استقبالم اومدن و بعد از روبوسی همه باهم به طرف خونه حرکت کردیم. توی راه خانم از وضعیت کارخونه پرسید : براش شرح کاملی  ازکارهای انجام شده دادم و اضافه کردم.همه چیزمرتب است وکارخونه به ثبات لازم رسیده واز این به بعد حداقل  تا ده سال مجموعه تولیدات مون توسط شرکتهای  ترو  فرانسه ، کیل  آلمان ،  آی کیو ال   اسپانیا و جی آی  آر  انگلیس  پیش خرید شده.

تعداد بازدید از این مطلب: 369
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 دی 1391
نظرات

یه جِرَم به صد جِرم

داستانی  از : صلاح الدین احمد  لواسانی

****************************

شصت هفتاد  سال پیش توی بازارتهران انتهای تیمچه حاجب الدوله سر چهارسو کوچیک ......... راسته ای بود  بنام  بازار کیلوییها ....... که صد  البته هنوزم  خیلیا اونجا رو به همین نام صدا می زنن ...... توی این راسته  دوتا پارچه فروش  روبروی  هم  بساط  داشتن  بودن بنام حاج  حسن و حاج حسین  .

حسن آقای قصه ما ، ........  پارچه چیت می فروختکه ارزاناما پر مصرف  بود .

اما حاج حسین فروشنده پارچه های حریر( ابریشمی) اعلاء بود .... که خریدارش زنهای ، درباری و پول دار تهرون بودن

اون موقع پارچه ها را جری می فروختن ......  یعنی چی ؟ ! .....  یعنی یک قواره پارچه اندازه گیری می کردند ....و چون قیچی نداشتن ،  با دندون یک گوشه ازکناره پارچه را می بردیدن  و با دو دست آنرا جر می دادند........  این می شد یک  " جر "  پارچه ........

تعداد بازدید از این مطلب: 331
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 دی 1391
نظرات


سند بهشت

داستانی کوتاه از  : صلاح الدین احمد لواسانی

*******************************

سال 1356 تازه رفته بودم فرانسه برای تحصیل......سرم به کارخودم بود و درس و مهمتر از همه تقویت زبان فرانسه.

 یک سال و نیم بود که به فرانسه بودم .امافرصتنکردهبودم برم و جایی رو بازدید کنم . یک دوست وهمکلاسی فرانسوی داشتم  بنام ژرژ فمدتیبود باهم گرم گرفته بودیم .......... یه روز بهم گفت میخوام ببرمت موزه لوور رو نشونت بدم ........... گفتم : باشه

راه افتادی مو به موزه رفتیم .دفعه اولی بود که ازموزه لووردیدن می کردم. غرق درشکوه و عظمت ان بودم و دوستم من را به بخش های مختلف می برد و بعنوان یک راهنمای قابل همه توضیحات لازم را در مورد هربخش می داد.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 384
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 دی 1391
نظرات

دو زاری داری؟

داستانی از : صلاح الدین احمد لواسانی

****************************

سه سالی بود که کارخونه تولید تجهیزات ارتوپدی را توی بمبئی خریده و وارد تجارت جهانی شده بودم .........

با توجه به اینکه داخل  کشور در ارتباط با این تجهیزات کمبودهای شدیدی وجود داشت تصمیم گرفتم ، بخش بسیارکوچکی ازاین تولیدات را که دراصل مونوپل  4 شرکت بین المللی دراسپانیا ، فرانسه، المان و انگلیس بود. با برندی جدید  به ایران آوردم.

قیمت بالای این درمحصولات ایران  داشت کمر بیماران را می شکست ......... دلالان مسبب اصلی این مسئله بودند .

پس تصمیم گرفتم برای توزیع درست و با قیمت ثابت ششماه ، تعدادی نمایندگی فروش درسراسر ایران که بیمارستان های لازم برای جراحی ارتوپدی را داشتند ، ایجاد کنم. بنابراین با کسانیکه دراین مناطق مشغول فروش تجهیزات پزشکی بودند ،  تماس گرفتم و این تصمیم  را در میان گذاشتم .

تعداد بازدید از این مطلب: 335
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 دی 1391
نظرات

تلخ و شیرین

داستانی از : صلاح الدین احمد لواسانی

از پسر بزرگم یک سال کوچکتر بود .......    می دونستم،  مدتهاست دنبال یه گوشِ نجیب و امین می گرده  تا همه آنچه فشار و ناراحتی هایی رو که توی سالهای گذشته عمرش کشیده ،  بیرون بریزه و کمی روح خسته اش رو تسکین بده. .......... خب من هم بعنوان نویسنده و هم  یک روانشناس در تمام  طول عمرم سعی کردم این گوش نجیب و امین  باشم برای امثال اون ...... حس می کردم باید مسیر بازکردن دردل رو براش هموارکنم.

اونطور که می گفت اشعارم  رو دوست داشت و از خوندن داستان هام لذت می برد  .....

پس طبیعی بود که  مسیر گفتگوی ما و تسلی روح خسته اش  از بحث و گفتگو درهمین موارد می گذشت .......

چند روزی بود به دلیل گرفتاری های شخصی نمیرسیدم سری به فیسبوک بزنم ........ پس سیستم را روشن کردم و بافعال  کردن آنتی فیلتر وارد  صفحه شخصی ام شدم ........

تعداد بازدید از این مطلب: 373
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

قضای حاجت

قصه ای از

صلاح الدین  احمد لواسانی

 

 

 

میگن  ریاستم عالمی داره ها .......... مشد نقدعلی لولهنگ دار توالت مسجد شاه بود قبل از انقلاب . یه خورده مخش تاب داشت اما  لولهنگش حسابی آب میداد.

می پرسید حالا این لولهنگ چی هست که هی تکرارش میکنی؟

جونم  بگه برای عزیزان  خودم . لولهنگ همون آفتابه خودمونه. اون قدیما که تهرانهم  هنوزآب  لوله کشی نداشت  توی مساجد و  امازاده ها و بقاع متبرکه یک نفررو مسئول  پرکردن آفتابه ها از حوض وسط  مستراح می کردن، که بهش  می گفتن  لولهنگدار .

مشدی نقدعلی هم مسئول لولهنگ های مسجد شاه  تهران بود. البته از حق نگذریم برعکس خیلی ازمسئولین  که اصلا  معنی کلمه وظیفه شناسی رو نمیدونن و یا  می دونن  و به رومبارکشون نمی آرن بسیار وظیفه شناس ومنضبط  بود تا جایی که هیچکس ...... تاکید می کنم هیچکس حتی اعلیحضرت  هم حق نداشت در وظایف اون دخالت  بکنه.

تعداد بازدید از این مطلب: 228
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

قصه ای از

صلاح الدین  احمد لواسانی

 

 

 

    داشت قدم ميزد .هدف خاصي نداشت جز گذروندن وقت . چيزي كه فراوون داشت.
جلوي هر مغازه کمی مي ايستاد و به اجناس درون ويترين نگاه مي كرد. بدون اينكه متوجه باشه به چي نيگاه ميكنه و يا اصلا" چي توي ويترين هست.
به فروشگاه كوچكي رسيد كه كه اصلا" ويترين نداشت. خانمي حدود سي ساله با چهره اي جا افتاده و جذاب ، روي يه صندلي نشسته بود و توي اعماق فكرش غوطه مي خورد.
كاملا" ميشد تشخيص داد: قد بلند ،چهارشونه با اندامي پرورش يافته .... حدس زد بايد ورزشكار باشه . مثلا" شناگر......
يه لحظه متوجه شد كه اونم داره نگاش میکنه. و این وقتی بود كه چشماشون تو هم گره خورد.
دست و پاشو جمع كرد و از جلوي مغازه با سرعت عبور كرد.
چند قدمي بيشتر نرفته بود كه متوجه مطلب وحشتناكي شد. ....قلبش همراش نبود.

تعداد بازدید از این مطلب: 231
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

قصه ای از

صلاح الدین  احمد لواسانی

 

 

 

سالها بود كاغذ هارو سياه ميكردم و ميدادم به دوستي كه يه انتشاراتي كوچولو داشت. اونم هر از چندگاهي يه پول سياه كف دست ما ميذاشت، كه اي......... چند صباحي خرج و مخارج من يه لا قبا رو بس بود.
از خدا چيزي نميخواستم. چون ميدونستم بخوام هم بهم نميده . اصلا با من لجبازي ميكرد. منم دوستش داشتم ولي بهش نميگفتم . تا همه جاش بسوزه.
آقا فقط يه حسرت به دلي داشتم كه بالاخره با همت و پشتكار اون دوست انتشاراتی . الحمدلله داشت بر طرف ميشد . راستش خيلي وقت بود كه دلم ميخواست يه نويسنده وافعي رو از نزديك ببينم .

تعداد بازدید از این مطلب: 258
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


صفحه قبل 1 صفحه بعد

رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود